کارم چو زلف يار پريشان و درهمست

شاعر : سعدي

پشتم به سان ابروي دلدار پرخمستکارم چو زلف يار پريشان و درهمست
اين شادي کسي که در اين دور خرمستغم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت
يا خود در اين زمانه دل شادمان کمستتنها دل منست گرفتار در غمان
انصاف ملک عالم عشقش مسلمستزين سان که مي‌دهد دل من داد هر غمي
آيا چه جاست اين که همه روزه با نمستداني خيال روي تو در چشم من چه گفت
از تيره شب بپرس که او نيز محرمستخواهي چو روز روشن داني تو حال من
پيوندي اين چنين که ميان من و غمستاي کاشکي ميان منستي و دلبرم